تو را قسم به تمام اشک ها
نران پروانه ام را ز گلبرگ ها
سر این پروانه چه آمده است؟
کِه، او را ز خانه رانده است؟
در سرش شور و غوغای گل ها نبود
هوایش هوای تو بود و هوایی نبود
.
.
.
روزی آمدم بی اختیار ، آری با بی اختیاری می خواهم برای همه تان بگویم
نه از آنکه چون در خود شکستم
نه از روز های دلبستگی
نه از محروم کردن دل از خوشی های بی یار
می خواهم برای شما از معرفت دنیا بگویم
همان چیزی که همه ی ما دست کم یکبار در روز از آن ناله سر می دهیم
با همه ی شما که روزی عاشق شدید
شاید عاشقی تمثیلی ، اما نمی دانم شاید ترسیدید
شاید بد گمان شدید
...شاید
اما پیمان ، شاید پیمانی هم نبستید اما دل را که زیر پا نهادید
آنروز هیچگاه فکر آن نکردید
که شما نیز همان دنیای پر ز بی معرفتی خواهید شد
همان که سبب شکو ِه ی شما شد
و دنیا نیز ادامه خواهد داشت که در قرآن آمد که انسان ستمگر و سرکش است
ما همچنان سر و ته این طناب را به هم گره زده ایم وباز به سر طناب و
پیدا کردن گشایشی می گردیم
من می گویم آنروز که در پی گشایش هستیم از دلهای زلالی که شکستیم مدد بگیریم
آری بی اختیار آمدم
اما اکنون همان دل سرکش و عاشق
سر به زیر تر از صورت پر اشک من می رود.
خود می خواهم
و به دنبال گشایش نیستم ، همین دلی که لرزید گشایش وجود خالصانه ام خواهد بود
افسوس و دریغ از یار که پی گشایشی ست که همان طناب گره خورده است
(فرانک در زبان پارسی به معنای پروانه است)، ف . رزاقی
No comments:
Post a Comment