برای تو نوشتم ، اما برایم ننوشتی

من امروز
با یک چمدان خاطره و یک دل ِ بند زده
آماده ی سفرم
می روم به آغوش تنها ئی ها
!شاید تو هم تنهایی
4.7.87

خزانم قدمی بنه ، به نرمی


پائیز را فراموش کن و به بهار بیندیش
چون هیچگاه خزان زندگی ما فرا نخواهد رسید
من پائیز زمان را برای تو به بهار تبدیل خواهم کرد
اگر بدانم که همیشه در کنارم می مانی

تقدیر نوشته شده ام را می پذیرم

آن روز ها چقدر پاک بودیم و بی گناه
با یک نگاه عاشق می شدیم
و با یک اشاره دل می باختیم
وقتی به دل بستن های خود فکر می کنم
از همه ی آن سادگی ها خنده ام می گیرد
ولی نه ! اگر چه دل ها پاک بودند و بی آلایش
اما زندگی مسیری به همان سادگی نداشت
من به یک نگاه دل باختم
و به صد اشاره آن را پاک کردم
می دانم آنچه باید اتفاق می افتد
من به تقدیر نوشته شده تا حدودی ایمان دارم
و فکر می کنم آنچه باید رخ خواهد داد
پس خود را به سرنوشت می سپارم
و ایمان دارم
دلهای پاک و بی گناه
تقدیری زیبا دارند
اما تقدیر من چگونه است؟

پیچک

سفری باید کرد
...تا به عمق دل ِ یک پیچک تنها
که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد
...شاید از راز درونش بشود کشفی کرد
شاید او هم
...به کسی دل بسته ست

...

نمی دانم؟
اگر یک بار دیگر خلق می گشتم
اگر یک بار دیگر ، نوجوان و کودک و نوزاد می گشتم
کدامین راه را از نو نمی رفتم؟
نمی دانم چه می کردم ؟
چه می خواندم؟
که اکنون هم نمی دانم
که خوبی وبدی با هم ، چگونه فرق می دارند؟!
که هرگز یک بد مطلق به چشمانم نمی آید
اگر یک بار دیگر ، فرصت دیدار می دیدم
پدر را می پرستیدم ، همان گونه که مادر را
!...و شیرین می شدم بر تلخی فرهاد
که فرهاد مرا ، دیگر ، غم این بیستون ها، نشکند هرگز

تو همان گردبادی

مانند گرد بادی ! پر از شن و خاک
و من آخرین برگ از یک درخت خشکیده
به سویم آمدی ، چنان مرا در هم پیچیدی
که فرصت دست و پا زدن را نیز از من گرفتی
به خود می گویم : این گردباد مثل نسیمی خنک
بر تنهایی عمیقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گردبادی پر از شن و خاک

یک لحظه سکوت

لطفاً یک لحظه سکوت
سکوت به احترام تمام لحظه های از دست رفته
به احترام تمام فرصت های که به آنها پشت کردیم
به خاطر تمام نشانه هایی که بر سر راهمان قرار گرفتند و ما چشمان مان را به روی آنها بستیم

برای آن همیشه حاضر

در روزگار روشن لبخندت
جامی شکسته را مانم
که هیچش به لب نمی برند
وز آن نمی نوشند
دستم ، تصویر مطلق بی چیزی ست
تندیس کوه وار غرورم
مجال اگر می داد
هر کس اگر از تو خبر می داد
در هر گوشه و کنار
بر خلق راه می بستم
.گدایی را
مسافری را مانم
بی چشم انتظاری
نگاهم
آبشار ماتم و اندوه
و جانم
از خشکساقه های ستبر تیرگی
.انبوه
شکسته و بی لبخند
خسته و در بند
اما
.در انتظار توام
امیر حسین مدرس

!بگذار ببارم

بگذریم ازاین سطر های همیشه
بگذریم از این همه دوستت دارم هایی که
...تلنبار شده اند در دهانم
!بگذریم از این تا به ابد حسرت
...بگذریم
بگذار باران آواز بخواند روی چشم هایم

چرا پرواز نمی کنی؟

پرنده ،لب تنگ ماهی نشسته بود و به ماهی نگاه می کرد و می گفت :سقف قفست شکسته ! چرا پرواز نمی کنی؟!

...

با کور سوی فانوس به دنبال ساحل بودم تا از این طوفان بگریزم
اما وقتی خاموش شد طوفان نیز زورقم را بلعید
حالا دیگر نور را در اعماق دریا می دیدم

ترانه آخر

میان دایره ی حیرت
که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
وگرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
حضور این همه مردار خوار
اشارتیست مرا
و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
به مرهمی که همه اوست
کجاست آن یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در چاه
چاه ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه
فرسود اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
خواب باشد و بس باشد
کجاست آنکه اسارت او
حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
کجاست ؟
کیست ؟
ترانه ی آغاز کجاست؟
اردلان سر فراز