رنگ ِ تنهایی

دیگر به سختی می توان از روی چهره ام تشخیص بدهی که دردی هست ، بی درمان
دلم بیمار است
شاید هم دلم از سردی زمستان یخ زده
یا این نا مردان بد قلق ریشه اش را خشکانده اند
اما نمی شود کسی را محکوم کرد
من می گویم دلم بیمار است
دلم گریان است
دلم لرزان است
دلم دیگر رنگی نمی گیرد
آری دلم بی رنگ ِ بی رنگ است
...دلم تنها است
دلم بی تو . . . رنگ ِ تنهایی به خود گرفته است
. . . تنها است

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تب زده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه ،طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید
محمد علی بهمنی