مروری بر خاطرات


و در این بیابان ِ خشک که آفتاب عشق می بارد
چرا کسی نیست که سردی نفسهایم را چون
مرحمی بر لبان عطش کرده خود گذارد؟
هر روز
خاموش تر
تنها تر
سرد تر
هشتاد و شش

خدای من...خدای تو...خدای ما

حال این روزهایم را هیچکس به جزء خدایم نمی داند...او که صدای دلم را می شنود...به سکوت پر از فریادم احترام می گذارد و سکوت می کند...و در آخر دل شکسته ام را بند می زند