خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی هنوز
سالها هست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
حمید مصدق

...


دیروز ها کسی را دوست می داشتی

این روز ها دلتنگی

تنهایی...تنها

تمام عمر ما به همین سادگی گذشت

به من بگو

گریه نکن ! تموم میشن ، یه روزی این فاصله ها، طاقت بیار !عزیز من
پیشم بمون ! چیزی نگو از رفتنت، که می شکنم ، تنهام نذار ! عزیز من

...




هنگامی که می خندم


هنگامی که می گریم


هنگامی که لب فرو می بندم


در سفرم به سوی تو


به سوی خود


به سوی حقیقت


که راهی ست ناشناخته


پر خار


نا هموار


راهی که ، باری


در آن گام می گذارم


که در آن گام نهاده ام


و


سر ِ بازگشت ندارم
مارگوت بیکل