دلم برای کسی تنگ نیست

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریا ی واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
...کسی
دگـــــــــــــــــــــــــــر کافـــــــــــــــــــــی ست

...




سکوت ِ شیرین تو

.


حال خوشم را تلخ می کند

قصه ی زندگی

کلاف سر در گم اندیشه هایم را تو در دست گرفته ای، گاهی بازش می کنی وآنگونه که خود می خواهی می پیچی اش و گاهی آنگونه که من می خواهم .و من به آنهمه شیطنت و سماجت کودکانه لبخند می زنم، کاری دیگر در توانم نیست.تنها چیزی که در نگاهت آشکار است افق پنهان من و توست ...این یعنی ادامه به راه بی پایان...ادامه دادن ِ قصه
.
.
نوزدهم هزار و سیصد و هشتاد و هشت

زیر خاکستر

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری ست ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
.
.
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
.
سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم ، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
.
.
گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
.
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
.
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
.
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
.
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی ست
آتش سرکش و سوزنده هنوز
ح.مصدق

از جدایی ها


تو مهربان بودی

آغاز ماجرا، اما

چه سخت تشنه ی جام محبتت بودم

سخن تمام نشد ، ختم ماجرا پیدا

امید با تو نشستن

تلاش بی ثمری بود

چه، کوشش شب و روزم

بسان شخم زدن به سینه ی دریا

گره به باد زدن

و همچو کوفتن آب در هاون

مرا رها کردی ؟

مرا به مسلخ سلاخان

رها چرا کردی؟

مرا که رام تو بودم

کنون کنار کویرم

....کویر بی باران

ح.مصدق

...

نمی گویم راضی ام به رضای زندگی، که نیستم.