کوه

پنداشتی
چون کوه ، کوه ِ خامش دمسردم؟
بی درد ، سنگ ِ ساکت ِ بی دردم؟
نی
قله ام
بلند ترین قلۀ غرور
اینک درون سینۀ من التهابهاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هر چند
نستوه کوه ساکت و سردم
لیک
آتشفشان مردۀ خاموشم

پرِ پرواز


پرنده اوج آسمانی نمی خواهد

آسمان او ، پهنه ی نگاه ِ توست

برای او قفس و بند ِ نگاه تو ، به ز آبی آسمان

برای او پر گشودن و کاویدن در آبی دلت ، یعنی تمام دنیا را زیر بال داشتن

به او پر ِ پرواز ببخش که می دانم می توانی و شاید ترسی در آن عمق نگاهت است

این ترس را پیش مرگِ شهامتت کن

آبی آسمان را دریغ مکن

...می دانم که خود نیز،می توانی پری بگشایی

ف.رزاقی 06اردیبهشت1387

نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم
سایه ی تاریک یک نیلوفر
روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس در های شیشه ای رؤیا ها
در مرداب بی ته آیینه ها
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه ی نیلوفر بر گرد همه ی ستون ها می پیچد
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رؤیا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم
نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود
در رگ هایش ، من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
همه ی من بود
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری

آن سوی پنجره

می خواهم پرواز کنم
نمی توانم
در بندم
در بند ِ انتظار
حال که نمی توان پرواز کرد مانده ام
شاید بتوانم پنجره ی قفس تنهائیت را باز کنم
آیا
آن سوی پنجره
قلبی در طپش است
یا دستی برای گرفتن دستانم؟
نه
آن سوی پنجره باران است ، باران سرد ِ تنفر
آن سوی پنجره سکوت است ، سکوت بی تردید ِ تو
آن سوی پنجره اضطراب است ، اضطراب از فریاد
آن سوی پنجره حقیقت است ، که با سکوت مستور است
آن سوی پنجره تو هستی ، رو به پنجره ای دیگر در جستجوی دستانی دیگر
29فروردین

تنهائی

حصار تنهائیم را وسعت می دهم
مأیوس از مهربان شدن تو با من
مأیوس از مستی نگاهت
مأیوس از شنیدن دوستت دارم
دلم تنگ است
دلم برای روزهای نادانی تنگ است
روزهائی که خود را تنها قناری ِقفس ِ تنهائیت می دانستم
شراب می نوشم
شراب ِ تنهائی
تا در مستی ، راستی را جستجو کنم
اما
امیدوارم
امید به باز آمدنت
آمدنت به باغ ِتنهائیم
و می جنگم
با سر نوشت می جنگم
با صبر ، با صداقت ، با سکوت ، با مهر
24 فروردین

فال حافظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد منه تا نبری بنیادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
چهره را آب مده تا ندهی بر بادم
چون فلک سیر مکن تا نکشی حافظ را
رام شو تا بدهد طالع فرّخ ، دادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگردد روزی
من از آن روز که در بند توام آزادم

نبندیم دل به رویاها

خداحافظ ، خداحافظ همین الان
همین الان که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شدن چشمام
خداحافظ کمی غمگین ، به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که ، منو از چشم تو می دید
اگر گفتم خداحافظ ، نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد ، دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه اینکه ، نبندی دل به رویا ها
بدونی بی تو و با تو ، همینه ِ عشق ِ این دنیا
خداحافظ ، همین حالا خداحافظ

دوست دارم عاشق بمانم

مرا ببخش ،مرا ببخش که عاشق خوبی نبودم
مرا ببخش که بی اجازه ، تو را وارد دنیای کوچک خود کردم
آنقدر کودکانه اندیشیدم که گمان کردم تو با یک "دوستت دارم"مال من خواهی بود
نمی دانم چگونه عاشق شدم،اما می دانم عاشقم ماندن سخت بود.سخت چون بار ها مردن
هنگام مرگ است که روح جدا از بدن می گردد،اما روح من و هر آنچه داشتم همراه تو بود
اگر غصه خوردی من بیشتر و اگر شادی کردی من نیز
هر گاه سفر کردی من مردم و بازگشتت شد دعای تسبیحم
مرا ببخش که بی اجازه ی تو،در ذهن کوچکم تو را بوسیدم،تو را به آغوش کشیدم
مرا ببخش که خودم و خودت را تصور کردم در یک خانه کوچک اما از عشق، در کنار هم، برای یک عمر
برای آنکه یک زندگی ،تنها یک زندگی همدم تو باشم
مرا ببخش که هر بار در مقابلم ایستادی تو را آزردم
تو را به جای لبخند با اشک بدرقه کردم زیرا هر بار اندیشیدم که اینبار آخرین دیدار چهره توست
مرا ببخش که بی اجازه ات،بدون آنکه بدانم می خواهی، تو را از خدا طلب کردم
مرا ببخش، نه مرا، دلم را،این دل سرکش را که تو را به دست گذشته نمی دهد
ای کاش مرا ببخشی،ای کاش مرا ببخشی که هنوز هم عاشقانه دوستت دارم
باز هم خودخواهم،چون دوست دارم مرا ببخشی
چون دوست دارم عاشق تو بمانم
ف.رزاقی10فروردین1387