اکنون پایـــــــــــــــــیز است

اکنون بهار نیست
تا برگ های سبز درختان نارون
تن در نسیم ِ نرم ِ بهاری رها کنند
تا ماهیان سرخ
در آبهای برکه ی آبی شنا کنند

صدا کن مرا ! صدای تو خوب است

من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خود داری روح
من صدای قدم خواهش را می شنوم
شیهه ی پاک حقیقت از دور
و صدای کفش ایمان در کوچه شوق
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه ی غربت از باد

...

هر چه می دوم گویی نمی رسم
! یا از کسی همواره عقبم یا کسی همواره از من جلو تر است
هر روز به دنبال تازه ای می دوم و فردا از زوال کهنه ای ، می گریزم
ای کاش کسی غلط هایم را بگیرد
یا مرا خط بزند ! و دوباره بنویسد

فقط یک ماه

امروز آخرین روز ما ه دوم پاییزه
هوا همون هواییه که دوست دارم
ولی اینقدر پاییزیه که هوای دلم رو هم داره کم کم پاییزیش میکنه
به این فکر میکنم که فقط یک ماه از خزانم مانده
به خودم دلداری می دهم یک ماه دیگر فرصت دارم
تا از بودنش لذت ببرم
از رفتنش ناراحتم
ولی پنداری باید به این رفتن رضا دهم
یه وقتایی از اینکه نمی دونم یک ثانیه ی دیگه چه اتفاقی قراره بیفته احساس زیبایی دارم چه برسه به یک ســـــــال
چیزی از خزان ِ آینده ام نمی دونم
ندانستن ، اون هم از نوع دلچسب
تنها راهی که هست انتظار است
تا سال آینده
تا خزانی دیگر

با نیچه چه کنم؟

نیچه همچنان با نگاهی بی تفاوت اما نگران...نگران از حال من ،مرا می نگرد...او بیشتر به من فکر می کند تا من به او...
اما من هم بی تفاوت نیستم...اون ته ته ِ دلم، بهش فکر می کنم.. اما نمی خوانمش

...

چرا برف نمیاد؟:(

و باز هم مصدق به فریادم رسید

شب بود
پاییز بود و سوز سحرگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
و روح روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند

خدا به همراهت

کم کم خزان دارد از دلم رخت بر می بندد و نم نم جایش را به سردی زمستان می دهد
خزانی که برایم خزان عشق بود و گرمای محبتم ،راه را بر سردی وجودش می بست
خزانی که برایم چهار فصل بود
حالا
همان
فصل تولد
فصل برگریزان است
خزان می روی خدا به همراهت

...

هزاران دهقان برای باران دست به دعا بودند
غافل از آنکه خدا با کودکی بود که چکمه اش سوراخ بود

نامه ای از یک دوســـــــــــــــت

برایت نوشتم
برایت خواندم
سرودم
برایت اشک ریختم
و برایت دعا کردم تا دل ِ عاشقم را بیابی به لبخندی
ای که گفتی برایم بنویس
دیگر برایت نمی نویسم
نمی خوانم
نمی سرایم
اشک نمی ریزم
اما با این دل ِ شکسته
...................برایت دعا می کنم

آرزوهایم برای تو

آرزو می کنم گه گاه،فقط گه گاه به خودت این اختیار را دهی تا به جای آن چه فکر می کنی درست است ، کاری را انجام دهی که مشتاقانه در آرزوی آنی
آرزومند هزاران خاطره ی زیبا برای تو هستم که در لحظات غمگین آن ها را در نظر آوری
شوقی را خواهانم که از یافتن هدیه ای برای عاشقت در تو ایجاد می شود
آرزو دارم بهاری دیگر را دریابی و شگفت زده ی زیبایی بیشتر آن از بهار پیشین باشی
و در آخر آرزو دارم که پاسخ درست را بیابی

سهم من از تو چه بود

مترسک گفت گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند،اما من تشنه ی عشق ِ پرنده ای بودم که سهمش ار من گرسنگی بود

روزی می خوانمش

خیلی وقته "وقتی نیچه گریست" دستمه و در حال خوندن هستم، به یاد ندارم کتابی بیش از دو روز خوندش برام طول کشیده باشه.اوایل با اشتیاق دنبالش می کردم،راستش وقت هم بسیار کم دارم،شرکت ، دانشگاه،مسیر طولانی ، تراقیک وحشتناک این روزهای تهران ، کتابهای درسی نخوانده و همه و همه مانع از خواندن نیچه میشن.نیچه هم با آرامش روی میز نشسته ،اخمی کرده وبا اون اخم میخواد بهم بگه که مرا بخوان! من هم به اون نگاه پر از معنی توجهی نمی کنم و تو دلم میگم کی منو میخونه؟! من و نیچه خیلی با هم فرق داریم اما برای من مهم اینه که هر دو گریه می کنیم.من با چشمان پر از اشک سر دو راهی نشستم،دو راهی زندگی...کاش می شد مستقیم رفت و با نگاهی باز به هر دو طرف هر آنچه که خود می خواستم انتخاب می کردم.من میخوام مستقیم برم چون هیچ کدوم از اون دو تا مسیر ، مسیر من نیست.راه دشواریست اما میرم و شاید یه روز نیچه گریان را هم در مسیرم خواندم
اون روز،روزیست که مرا خوانده باشی

...

برای تماشای باران بی چتر بیا
دیروز آسمان تهران بغض پاییزی اش شکست و یک دل سیر گریه کرد
اما هیچ کس به درد دلش گوشی نسپرد
یه جا شنیدم که میگفت : با باران مهربان باش
باران خداحافظی از خداحافظ است

و باز هم یک مشت کودک با یک مشت خاطرات

این روزها برای خودم خاطره های خوب و قشنگ زیاد می سازم یا بهتره بگم میسازیــــــم و صد البته به یاد ماندنی.و اینبار در دماوند در خانه ای که قرار بود پانزده دقیقه ای گرم شود و هرگز نشد وتنها چیزی که فضای آنجا را قابل تحمل کرد گرمای عشق و صمیمیت ِ دوستی های قدیمی و تازه بود.
خانه و باغی با آن همه سکوت و آرامش ، با آن درختان سیب و گیلاس و گردوی تازه به خواب رفته که به قول سمیه کودکانی بزرگ نما، خوا بشان را شکسته بودند و آنها به این همه شور و حال و طراوت تنها لبخندی شیرین زدند و ما را به جوانی مان بخشیدند.حال تنها کاری که می توانم برای پایداری و تکرار این جوانی ها کنم اینست که دعا کنم ، و باز هم دعا کنم برای دوام این قشنگی ها
بار دیگر دماوند با آن همه زیبایی ،خانه و باغ ، آتش و سرما،شکلات های عمه آتیک و سیب زمینی های زغالی،گوسفند های در حال چریدن در دشت مجاور،ماشین شایان با همه تجهیزاتش و در آخر پیتزاهای خانواده کالیس وآن همه احساس لذت از کنار هم بودن از ذهنم می گذرد و برایم شیرین است