دریا


باز هم آمدی تو بر سر راهم

با عشق می کنی دوباره گمراهم

دردا من جوانی را به سر کردم

تنها از دیار خود سفر کردم

دیریست قلب من از عاشقی سیر است

خسته از صدای زنجیر است

دریا اولین عشق مرا بردی

دنیا دم به دم مرا تو آزردی

دریا سرنوشتم را به یاد آور

دنیا سر گذشتم را مکن باور

من غریبی قصه پردازم

چون غریقی غرق در رازم

گم شدم در غربت دریا

بی نشون و بی هم آوازم

می روم شب ها به ساحل ها

تا بیابم خلوت دل را

روی موج خسته ی دریا

می نویسم موج غم ها را

دور ایستاده ام

در مرز تیره روشن شرمی زنانه

تا باز نشناسی ام

هر چند ، در من تمام توست

در تو، تمام آنچه دوست می دارم

من باشم و تو باشی

امشب وقتی داشتم اشعاری از شاعر معاصرمون رویا زرین می خوندم
به جمله ها و کلمات آشنایی برخورد کردم
جمله هایی که آرزوهای من بودند و هستند
.
.
می خواهم عشق بماند و
اشک بماند و
لبخندی که هدیه ی لب های توست
می خواهم تو باشی و
من باشم و
زندگی
.
.
رویا زرین

امشب و هزاران شب دیگر

امشب بار دیگر
تو را به آغوش می کشم
امشب به تو نزدیکم

نزدیک تر از سال های با خود بودنم

...

کدام خانه ؟
کدام آشیانه ؟
صد افسوس
که بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست

...

پروردگارا
مسافر کوچکم را به تو می سپارم
می دانم
که سایه بان تنهایی ِ بی انتها یش هستی
بیست و یکم آبان هزار و سیصد وهشتاد و هشت

خورشید آرزو

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست ، عشق کدام است ، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت بکام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
فریدون مشیری