شیریــــــــــــن اما تلخ

گاهی فکر می کنم وقتی اشکی بریزم خالی می شوم . نمی دانم تو با این کار سبک شدی یا نه!؟اما امروز شاید بعد از هفته ها مقاومت سیلی از آنها را که عطر تو را به همراه داشتن تقدیم سمیــــه و ســـــوما و شیریـــــــــن و زهـــــره کردم.تنها منتظر اشاره ای بودم که خودم رو از این بار غصه رها کنم و این فرصت رو خاطره ی تلخ ِ شیریـــــن و بعد چهره ی بغض کرده ی سمیــــه به من دادند! اما هنوز هم سنگینی شان را بر پلک هایم حس میکنم . شاید بخاطر اینه که هنوز هم اشکی برای ریختن بود و من راهشان را بستم . یادم آمد که تو می خواهی لبخند بسازی نه اشک پس لبخندی تلخ را بر لبان نشاندم که گویای مرگی تدریجی بود . احساس میکردم تمام شدن این اشک ها یعنی خاموش شدن من و محو شدن تو ...و من می خواهم که بمانی..برای من سایه ای از تو کافیـــست...گرچه تو گفتی که نمی خواهی ماندگار باشی !اما بدان که قشنگ ترین اشتباه ِ زندگی همیشه ماندگارترینه.... پس اشک هایم را برای تنها یی بی پایانم نگه خواهم داشت و به قول سمیـــــــــــه به انتظار معجزه می نشینم
که همین انتظارهم برایم شیریــــــــــــــــــــــــرین است

کاش نمی دانستم

با هیچ کس نمی توانم بگویم درد ِ دلم چیست
با تو می گویم دردم دو چندان می شود
با خودم می گویم به نتیجه که نمی رسم هیچ
گنگ تر و گیج تر از قبل به دنبال ِ خودم می گردم
پس کجاست آن خود ِ آگاهم؟
پس کجاست آن بلوغ کهنه ام؟
پس کجاست آنهمه منطق که یکباره برایت آتش زدم؟
بیشتر که دقت می کنم می بینم همه در جنگ و نزاعیم
تو با عقل و احساس
من با عشق و زندگی
اشک با غرور
غرور با عشق
منطق با حماقت
و تو می خواهی به ریا بگویی که عاشق نیستی
و من چه کنم که می دانم هستی
چرا که بغضت را دیدم
چرا که همچون کودکی به آغوشت کشیدم
واینها آتشم را شعله ور می کنند
تاجایی که هم خود بسوزم
و هم تو را بسوزانم

...

ذهنم آشفته است ، ذهنم را آشفته کرده ای ، توان فکر کردنم تحلیل رفته است .اصلا نمی دانم چگونه می شود این آشفتگی ها رو سر وسامان بدهم.نه عقلم کار می کنه نه احساسم.البته اگه دروغ نگم عقلم مغلوب ِ و احساس ِ غالبم توان فکر کردن و ازم گرفته...طوریکه دست به دامن عمویم شدم و به گفته ی خودم و توافقات قبل ناچار به پذیرفتن تصمیم او شدم...تصمیمی که مغایر با حس درونی ام بود تصمیمی که به جرأت می توانم بگویم مغایر با حس درونی ِ تو هم بود .اما پذیرفتم برای تو ...و تو پذیرفتی برای من و همین زیبایش کرد..از هم گذشتن برای هم
اما حالا حتی نمی توانم به تو فکر کنم..فکر کردن به تو برابر با قورت دادن ِ اشک های نریخته ام است که نمی خواهم بریزند. چون تو گفتی می خواهی لبخند بسازی نه اشک
نمی دانم به تنهاییت فکر کنم یا به تنهاییم
نمی دانم به بودن فکر کنم یا به نبودن
نمی دانم راه درست را رفتم یا راه غلط را
نمی دانم آیا شب هایت را آرام می خوابی یا نه؟ چرا که آرامشت را گرفتم
نمی دانم درونت آرام است یا نه و این آشفتگی ام را دامن می زند
نمی دانم... و هزاران نمی دانم که در ذهنم می آیند و جوابی برایشان ندارم
تنها جمله ای که در ذهنم نقش می بندد این است مرا ببخش
آشفته ام
آشفته ام
آشفتــــــــــــــــــــه ام
کمکم کن تا آرام شوم

...خزانم رفتی اما

خزانم رفت
و آنقدر فریاد شادی یلدا بلند بود
که هیچ کس ناله های آرام خزان را نشنید
همگان بی تفاوت از کنارش گذشتیم
خزان رفتی
در پناه خدا
و به امید دیدار

دیگر تنها نیستم

عشقمون کوتاه بود اما ماندنی
عشقمون زیبا بود اما کوتاه
چه کسی می داند ، تو کجایی و من کجا؟
حالا عشقمون جاودان است اما دوریم از هم
توی همین شهر ِ غریب دوریم از هم
دور به وسعت تنهایی همیشگی ام
اما همین که می دانم تو هم عاشقی دیگر تنها نیستم
نفسم در درون سینه ام با بغض نا معلومی گره خورده
می خواهم فریاد بزنم و بگویم می ترسم
اما صدایی برای فریاد ندارم
از زندگی بی تو می ترسم
وقتی می گویم زندگی بی تو بلبلان جام شوکران سر می کشند
می شنوی ، این صدای سکوت حزن انگیز باغ زندگی است
باغی که آن را بارها در جستجوی تو گشته ام
این تمام حقیقت است
حقیقت را بپذیر و به آغوشم بیا
بیا تا با بلبلان شراب بنوشیم و با هم و در کنار هم
نوای عشق را زمزمه کنیم
.
.
.
میان سینه هر کس بدان که رازی هست
میان سینه و آن راز ، سوز و سازی هست
چو سوز و ساز ، دو مهمان با وفای دلند
به میهمان نخوانده مگر ، نیازی است
اگه عاشق آسمونم فقط یه پنجره برام کافیه

همچو سرو ایستاده ام در این باغ

نکند موسم سفر باشد
ساروان خفته و بی خبر باشد؟
بوی باران ِتازه می آید
نکند بوی چشم ِ تر باشد؟
سخنی از وفا شنیده نشد
نکند گوش خلق کر باشد؟
نکند عشق در برابر عقل
دست از پا درازتر باشد؟
نکند پرده چون فرو افتد
داستان ،داستان زر باشد؟
زیر این نیم کاسه های قشنگ
نکند کاسه ای دگر باشد؟
نکند آنکه درس دین می داد
از خدا پاک بی خبر باشد؟
همچو سرو ایستاده ام در این باغ
نکند پاسخش تبر باشد؟
نور کیوان در آسمان شب
نکند پوچ و بی ثمر باشد ؟

...

همه را می بخشم فقط بخاطر آرامش خودم