راست بگو

با من
حرف از یکرنگی ِ عشق بگو
راست بگو
با شهامت ، از عشق بگو
عشق
هم آغوشی دو آغوش نیست
عشق
نزدیکی دو حس با آتش گداخته است
عشق عاشقانه ترین لحظه های خلوت است
نه
هم آغوشی دو تن برای لحظه ها
برایم بمان
کنار من باش
تو
لحظه های منی
تو انگیزه ی بودن منی
تو ، تمام هستی منی
با من
از عشق بگو
راست بگو
با من حرف از یکرنگی عشق بگو
ا.اژدری

دوستـــــــــــــت دارم

صدای تو گـــــــرم است و
حرف های تو فریبنـــده
کاش مـــــی شد
زندگـــی به گرمـــی صدایت بود
و حرف هایــــت به همـــان گـــرمی
دوســـتــــــــــــــت دارم ) را کاش از زبانــــت)
بی ریا و با صـداقت می شـنیدم
تا زندگی به رویم لبـــــخند می زد و
نا امیــــدی ، دست یأس را می گرفت و از دلم بیـــــرون می رفت
مـــن
پر از بی ریـــائی صداقتم
لبریز از مهربانـــی و یکرنـــگی ام
اما ، تو
مرا در بی ریائی صداقتم گــــــــــــم کرده ای

سکوت من از فریا د سنگین تر است

... باور ندارم
آخر چرا اینقدر نابهنگام
از دست میگریزند
فرصتهای زیبای طلائی ام
چقدر عجولند این دقایق و چه گریزان از من
آخر چرا
این روزها
اینقدر پرم از اندوه و گریه
......... دریابید مرا
حتی تلنگری مرا بس است
تا بشکند بغض دیرینه ام را
برای آرزوهائی که می میرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد
دیگر تاب نوشتنم نیست

خداوندا

خداوندا تو را سپاس که تو برایم مانده ای
تویی که در اشک و لبخند
خدائیت را پس نمی زنی و خدائیت را به رخ نمی کشی

لحظه ی زندگی

رفتم
که گم شوم در لحظه، لحظه ِ زندگی
رفتم
که نباشم در خاطر تو ، برای زندگی
آسوده باش بی من
مرا هیچگاه باور نکردی
که عاشق صادق و خموش توام
...مرا ، که از تو دور دورم
در لحظه ، لحظه ی زمان گم شده ام

زندگی مسابقه ی بی انتها

تو جاده ی زندگی داریم می دوئیم اما خیلی وقته که از خط پایان گذشتیم...من آخرین نفر از این مسابقه ی بی انتهام. نفر اول با من فرق زیادی نداره فقط اینکه اون زود تر از خط پایان برای چندمین بار میگذره و من دیرتر
همه در حال دویدن هستن و هیچ کس هدف از این دویدن بیهوده و نفس گیرو نمی دونه
دوست داشتم تماشاچی این مسابقه بودم ولی انگار این تنها مسابقه ی بدون تماشاچیه .اما دیگه توان دویدن نیست ...می شینم... خستگی رو توی پاهام حس نمی کنم این روحمه که داره زندگی رو پس می زنه.سعی می کنم با چند جمله ترغیبش کنم برای ادامه دادن که اینا همش یه خیاله . . . یه خوابه . . . یه سرابه . . . یه رؤیاست . . . ولی ما بهش میگیم زندگی ...بلند شو وادامه بده

من چه دارم؟همه چیز


چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور؟

هیچ-

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ-

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری؟

همه چیز-

تو چه کم داری؟

هیچ-

پروانه خواهم ماند

تو را قسم به تمام اشک ها
نران پروانه ام را ز گلبرگ ها
سر این پروانه چه آمده است؟
کِه، او را ز خانه رانده است؟
در سرش شور و غوغای گل ها نبود
هوایش هوای تو بود و هوایی نبود
.
.
.
روزی آمدم بی اختیار ، آری با بی اختیاری می خواهم برای همه تان بگویم
نه از آنکه چون در خود شکستم
نه از روز های دلبستگی
نه از محروم کردن دل از خوشی های بی یار
می خواهم برای شما از معرفت دنیا بگویم
همان چیزی که همه ی ما دست کم یکبار در روز از آن ناله سر می دهیم
با همه ی شما که روزی عاشق شدید
شاید عاشقی تمثیلی ، اما نمی دانم شاید ترسیدید
شاید بد گمان شدید
...شاید
اما پیمان ، شاید پیمانی هم نبستید اما دل را که زیر پا نهادید
آنروز هیچگاه فکر آن نکردید
که شما نیز همان دنیای پر ز بی معرفتی خواهید شد
همان که سبب شکو ِه ی شما شد
و دنیا نیز ادامه خواهد داشت که در قرآن آمد که انسان ستمگر و سرکش است
ما همچنان سر و ته این طناب را به هم گره زده ایم وباز به سر طناب و
پیدا کردن گشایشی می گردیم
من می گویم آنروز که در پی گشایش هستیم از دلهای زلالی که شکستیم مدد بگیریم
آری بی اختیار آمدم
اما اکنون همان دل سرکش و عاشق
سر به زیر تر از صورت پر اشک من می رود.
خود می خواهم
و به دنبال گشایش نیستم ، همین دلی که لرزید گشایش وجود خالصانه ام خواهد بود
افسوس و دریغ از یار که پی گشایشی ست که همان طناب گره خورده است
(فرانک در زبان پارسی به معنای پروانه است)، ف . رزاقی

حدیث دل


:به کعبه گفتم

تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دور ِ تو بگردم؟

!ندا آمد

تو با پا آمدی باید بگردی

...برو با دل بیا تا من بگردم

دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم: بهار


:خنده زد و گفت


ای دریغ ، دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم: پرنده ؟


:گفت


اینجا پرنده نیست


اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست


:گفتم


درون چشم تو دیگر... ؟


:گفت


دیگر نشان ز باده ی مستی دهنده نیست


اینجا بجز سکوت ، سکوتی گزنده نیست

...

وقتی تو نیستی
،نه هست های من چونان که بایدند
نه باید ها