...

!پرتگاه هولناک است نه بلندی
پرتگاه ، آن جا که نگاه به پایین می افتد و دست در بالا چنگ می زند آن جا دل از خواست ِ دو گانه ی ِ خویش به سرگیجه می افتد

سرود شب

شب است ، اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند.روان ِ من نیز چشمه ساری ست جوشان
شب است، اکنون است که نغمه های عاشقان همه سر از خواب بر می کنند.روان من نیزنغمه ی عاشقی ست
چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن در آید.شور ِ عشقی در من است که با زبان ِ عشق سخن می گوید.همه نور ام من ، ای کاش شب می بودم ! اما این تنهایی ِ من است که مرا در نور فرو گرفته است.
فریدریش نیچه

!بمان

این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی
این عشق
به زیبایی روز و به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی در ظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام ، مثل مردی در دل شب
این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشق دست نخورده ی هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آن توست از آن من است
ما دو می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدارشویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خواب ِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم
اما عشق مان به جا می ماند
لجوج مثل موجود بی ادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردی ِ مرمر
به زیبایی ِ روز
به تردی ِ کودک
لبخند زنان نگاهمان می کند و
خاموش با ما حرف می زند
ما لرزان به او گوش می دهیم
و به فریاد در می آییم
برای تو و
برای خودمان
به خاطر تو ، به خاطر من
و به خاطر همه دیگران که نمی شناسیم شان
دست به دامنش می شویم
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی
حرکت مکن
مرو
بمان
when you die , there's only one thing you want to happen.
you wanna come back

دلتنگی های بی پایان

خیلی وقتا سعی می کنم وقتـــــی می نویسم ، نوشته هام بویی از تـــــــو نداشته باشن.اما انگار قلمم هم دل به تــــــــــــــــو داده و بی اختیار از تــــو می نویسه.پس امشب را به پاس با هم بودنمان چیزایی را که قراره روی ورق یا روی این پنجره ی بسته ی زمستونـــــــــــــــــی بیان کنم رو با هم در خلوت خودمان مرور می کنیم.که این دلتنگی ها رو فقط من و تـــــــو می دانیم و بس
بیست و یکم بهمن هشتاد و هفت

...

گاهی از داشتن این همه صبر و تحمل به خودم می بالم