طلسم را بشکن

بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت ، از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام ِ خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه ی خود ، تکرار
چندان سرود ِ سوک ، چه می خوانی؟
نتوان نشست در دل ِ غم ، نتوان
از دیده سیل ِ اشک ، چه می رانی؟

من و تو

یکی بود یکی نبود
من بودم و تو
ما بودیم و یک جمله ی زندگی ساز
!دوستت دارم
هر بار که این جمله را تکرار می کنم
تمام ثانیه ها می شوند نت های موسیقی
من جوان می شوم،جوان تر از آفتاب
و تو
زیبا می شوی،زیبا تر از همیشه

چرا زمینی شدیم؟

زمینیان ...سلام!من یکی از هزاران هزارم!یکی از آمدگان، دعوت شدگان،یکی از دو تا ، یکی از هیچ ، من زمینی ام .از جنس آب،باد،خاک،خورشید.من سبزم و پر از دقیقه های منتظر شکفتن.من پرم از معنای شفاف و زلال رهایی، از هیجان پر جوشش حرکت تا پرواز.از انگیزه ی بارور شدن ،از بخشش نور به همه کس،همه جا.من سرشارم از بودن زمینیان
با زمین در چرخشم.مرکز من در دوران مدام عشق به شماست.عزیزانم کجایید؟!کدام یک از شمایان ، دقیقه های آمدنم را می شناسد،نبض ورودم را شماره می زند.کجاست آن که ،لرزش صدایم را پشت حریر شرم از ابراز عشق دوست می دارد؟کجاست آنکه به تردید هایم با یقین می نگرد؟کجاست آنکه ارتفاعش از ترس های من بلندتر است و من در برابر او ، خودم هستم و نمی هراسم از این که بلند فکر کنم.زمینیان دلم در مسیر دیدارتان پر می زند و بی تابم بی تاب ، برای لحظه تلاقی با یک دوست!کسی که آیینه ای به دست دارد و مرا که شبیه خودم هستم به من نشان می دهد.بوی خاک می دهد و عطر باران خورده است.کمی به آسمان نزدیک است و ریشه در خاک دوانده.کسی که فصل ها را می شناسد و با هیچ طوفانی حتی اگر خم شد،نمی شکند.کسی که شهد وفاداری به کامم کند و صبوری در جام وجودم بریزد و مرا در حیرت دیدارش ،دم به دم تازه کند
زمینیان زیبایی را با نگاه شما شناختم .من خاطره ای از روز های روشن آشنایی ام.من شگفتی تو هستم وقتی که معمایی را کشف می کنی.زمین گرد است!هنوز لذت این کشف زیر پوست دانایی تو دل می زند.دیگر چه چیز هایی کشف کرده ای و می کنی ؟!من همه لحظه های شکوهمند مشتاق جویندگی ام.جست و جو کن مرا ، تا بیابی ام.می خواهم نامه ام به تو ، ای که دوستت دارم ، رفیق خاکی ام ، یار دیده و ندیده ام،می خواهم نامه ام به تو از دل نوشته ها باشد.هر جا که باشی دست من در دست توست. می خواهم با هم حیرت کنیم و خاطره ای بسازیم که مسافران زمین آن را چون رمزی شگفت به ستاره های آسمان بگویند.می خواهم با هم آوازی بسازیم که پرنده ها در حنجره تازه به سحر بیدار شده شان،آن را زمزمه کنند و هیچ مقامی در نام و شان آن آواز نیابند جز مقام بالای عاشقی.
زمینیان با هم بخوانیم چرا وسوسه شدیم؟به کدامین دانه به دام شدیم؟چرا از اوج آسمان ها و کهکشان ها به خاک شدیم؟چرا وقتی این همه دشواری بر سر راه دیدیم،خم نشدیم،نشکستیم و نترسیدیم و براه شدیم؟چرا این سرنوشت را پذیرفتیم؟که به دنیا بیاییم و بجنگیم و پرهیز کنیم ؟چرا از هست شدن ، آدم شدن نگریختیم و بار این امانت را با اشتیاق به دوش کشیدیم،چرا با اینکه می دانستیم رنج هست،دشمنی هست،دل کندن هست باز دل مان سوی دریای وجود ، چون پرنده ای بی تاب پر کشید.
از خودمان بپرسیم در آن دقیقه انتخاب ، چه نمکی ، چه شهدی ، چه حلاوتی ، چه جمالی در آن نیم نظر ما به هستی بود که ما وسوسه شدیم.دل از کف دادیم و بار امانت بودن را که بر گرده ی کوه ها سنگینی می کرد ، پذیرفتیم.
زمینیان ... به خود آییم.چه رمزی ، کدام حقیفت ، کدام دانش ، کدام جذبه ما را به دام این جهان انداخت؟چه کسی از ما پرسید و ما به چه کسی پاسخ دادیم... آری

کاش از جنس تو بودم

چه دشوار است جای او بودن حتی از جنس او بودن
به حقیقت بهشت برای او کم است
تو گویی طبیعت هر چه درد را ، هر چه سختی را ، هر چه دلواپسی را
برای او آفرید
حتی وقتی لز سر نا سپاسی با او بدخلقی می کنی ، او تنها اخمی به پیشانی اش می اندازد
ای کاش بشنویم که می گوید :تو را عاشقانه پرورش داده ام اینگونه چرا؟
ای خدا ! کاش بداند که آرزو دارم وقتی در آغوشش می گیرم تا ابد بماند و بمانم
ای خدا ! اگر به دفعات حق انتخاب داشتم بی هیچ تأمل باز هم او را مادر خود بر می گزیدم
هم او که نخوابید و مرا خواباند
هم او که نخورد و در دهان من گذاشت
هم او که به شوق سخن گفتنم اشک ریخت و من بارها بارها با همین سخنان او را آزردم
هم او که با خردسالیم کودک شد و با بزرگ شدنم پیر
قسم می خورم تو مادر هر که میشدی او نیز عاشقت می شد
مادر روزت مبارک
ف.رزاقی

خانه ی دوست کجاست؟

من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر ِ دوست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم ِ سبز ِ بهار
می نویسم
خانه ی دوستی ِ ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست؟

پدر

تنها او را با یک لبخند می شناختم
لبخندی که خالص بود ... پر از مهربونی و عشق
من بودم عروسک شبهای خستگیش و او بود کوه قدرت و آرامش من
پدر کوه بود ، کوه عشق ، کوه ایمان
پدر دور شد ...دور چون ستاره ها... دور چون پرنده ها
پدر بود ، اما نبود
پدر هست ، اما نیست
پدر آمد ولی نه با آن لبخند همیشگی ، آمد با کوله باری ازغم و درد
و پدر غمگین است
غم برایش یک چیز است
هیچ جزء دوری
چه کنم؟
....چه کنم که من قربانی فاصله هام
khordad87

روحش شاد


واکنون در مرز پایان برزخم

من فرزند این سرزمین و خاندانی از مردم این سرزمینم

درختی که در جهنم کویر روئیده است

و من غرق غرور و قدرت ، قهرمان برزخ گشتم

و معبود ارجمند برزخیان

اما روح همیشه مسافر من چگونه می توانست جائی منزل کند

و از رفتن و رفتن و باز هم رفتن باز ایستد؟

من ساحل نیستم ، موجم

هستم اگر میروم ، گر نروم نیستم

دکتر علی شریعتی

حیات=حوا


و فصل، فصل درو بود

و با نشستن یک سار روی شاخه ی یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

:و سطر اول این بود

حیات ، غفلت رنگین ِ یک دقیقه ی "حوا"ست

شما چطور؟

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند
و در آشکار از آنان که دوستمان دارند
غافلیم
شاید این است دلیل تنهائی
...ما

؟

هر خزانی را بهاری است و هر بهاری را خزانی
مرگ و زندگی در هم تنیده اند
اما گیاه و خاک آنسان از هم جدایند که آسمان از زمین
راستی چه چیز می تواند جاذبه ی خاک را بشکند و ما را
از این سیاره ی کوچک معلق به بیکرانه ها ببرد؟
چگونه می شود جاودانه شد و حصار زندگی و ترس از مرگ را شکست
و از هر دو فراتر رفت، چگونه؟
سر چشمه ی آن رنج آسمانی که امن ابدی را ارزانی می دارد کجاست؟
آیا از حقیقت وجود خود غافل شده ایم؟

بهانه

زیستن را بهانه ای باید
اشتیاق
عشق
یا هدف ، نمی دانم
ورنه در خط سبز روئیدن
می نشیند
خزان جاویدی

خاموشی

و در این بیابان ِ خشک که آفتاب عشق می بارد
چرا کسی نیست که سردی نفسهایم را چون
مرحمی بر لبان عطش کرده خود گذارد؟
هر روز
خاموش تر
تنها تر
سرد تر
24may08