چرا زمینی شدیم؟

زمینیان ...سلام!من یکی از هزاران هزارم!یکی از آمدگان، دعوت شدگان،یکی از دو تا ، یکی از هیچ ، من زمینی ام .از جنس آب،باد،خاک،خورشید.من سبزم و پر از دقیقه های منتظر شکفتن.من پرم از معنای شفاف و زلال رهایی، از هیجان پر جوشش حرکت تا پرواز.از انگیزه ی بارور شدن ،از بخشش نور به همه کس،همه جا.من سرشارم از بودن زمینیان
با زمین در چرخشم.مرکز من در دوران مدام عشق به شماست.عزیزانم کجایید؟!کدام یک از شمایان ، دقیقه های آمدنم را می شناسد،نبض ورودم را شماره می زند.کجاست آن که ،لرزش صدایم را پشت حریر شرم از ابراز عشق دوست می دارد؟کجاست آنکه به تردید هایم با یقین می نگرد؟کجاست آنکه ارتفاعش از ترس های من بلندتر است و من در برابر او ، خودم هستم و نمی هراسم از این که بلند فکر کنم.زمینیان دلم در مسیر دیدارتان پر می زند و بی تابم بی تاب ، برای لحظه تلاقی با یک دوست!کسی که آیینه ای به دست دارد و مرا که شبیه خودم هستم به من نشان می دهد.بوی خاک می دهد و عطر باران خورده است.کمی به آسمان نزدیک است و ریشه در خاک دوانده.کسی که فصل ها را می شناسد و با هیچ طوفانی حتی اگر خم شد،نمی شکند.کسی که شهد وفاداری به کامم کند و صبوری در جام وجودم بریزد و مرا در حیرت دیدارش ،دم به دم تازه کند
زمینیان زیبایی را با نگاه شما شناختم .من خاطره ای از روز های روشن آشنایی ام.من شگفتی تو هستم وقتی که معمایی را کشف می کنی.زمین گرد است!هنوز لذت این کشف زیر پوست دانایی تو دل می زند.دیگر چه چیز هایی کشف کرده ای و می کنی ؟!من همه لحظه های شکوهمند مشتاق جویندگی ام.جست و جو کن مرا ، تا بیابی ام.می خواهم نامه ام به تو ، ای که دوستت دارم ، رفیق خاکی ام ، یار دیده و ندیده ام،می خواهم نامه ام به تو از دل نوشته ها باشد.هر جا که باشی دست من در دست توست. می خواهم با هم حیرت کنیم و خاطره ای بسازیم که مسافران زمین آن را چون رمزی شگفت به ستاره های آسمان بگویند.می خواهم با هم آوازی بسازیم که پرنده ها در حنجره تازه به سحر بیدار شده شان،آن را زمزمه کنند و هیچ مقامی در نام و شان آن آواز نیابند جز مقام بالای عاشقی.
زمینیان با هم بخوانیم چرا وسوسه شدیم؟به کدامین دانه به دام شدیم؟چرا از اوج آسمان ها و کهکشان ها به خاک شدیم؟چرا وقتی این همه دشواری بر سر راه دیدیم،خم نشدیم،نشکستیم و نترسیدیم و براه شدیم؟چرا این سرنوشت را پذیرفتیم؟که به دنیا بیاییم و بجنگیم و پرهیز کنیم ؟چرا از هست شدن ، آدم شدن نگریختیم و بار این امانت را با اشتیاق به دوش کشیدیم،چرا با اینکه می دانستیم رنج هست،دشمنی هست،دل کندن هست باز دل مان سوی دریای وجود ، چون پرنده ای بی تاب پر کشید.
از خودمان بپرسیم در آن دقیقه انتخاب ، چه نمکی ، چه شهدی ، چه حلاوتی ، چه جمالی در آن نیم نظر ما به هستی بود که ما وسوسه شدیم.دل از کف دادیم و بار امانت بودن را که بر گرده ی کوه ها سنگینی می کرد ، پذیرفتیم.
زمینیان ... به خود آییم.چه رمزی ، کدام حقیفت ، کدام دانش ، کدام جذبه ما را به دام این جهان انداخت؟چه کسی از ما پرسید و ما به چه کسی پاسخ دادیم... آری

No comments: