باد ما را خواهد برد


در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانی ست

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی ؟

در شب کنون چیزی می گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای

و پس از آن هیچ .

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز میماند از چرخش

پشت این پنجره یک نا معلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لبهای عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

شبی که خاطره شد




دیروز چهار آبان هزار و سیصد و هشتاد و هفت بود.بیست و شش بهار و تابستون و پائیز رو پشت سر گذاشتم .از صبح اس ام اس ها و تماس هایی از دوستام داشتم، دوستای دور و نزدیک و من بار دیگر احساس کردم برای کسانی که برای من خیلی عزیز هستند من هم ارزش دارم...حس خوبی بود وقتی می دیدم همه در حال مخفی کردن ِ جشنی هستن که برای من تدارک دیده بودن...وقتی وارد خونه شدم همه چیز فرق داشت اما سمیه سعی کرد برخورد عادی با اون همه کنجکاوی من نشون بده...بابک و امیر هر از گاهی زمانی رو بهم گوشزد می کردند...شایان در بدو دیدار سراغ شام و ازم گرفت و قول کادو در عوض شام بهم داد...ایمان توی ماشین دائماً حواسش به من بود که خدای نکرده از حرکات و عکس العمل های اونا نسبت به دخترای اطراف ناراحت نشم یکی نبود بگه پسر ِ خوب به من چه ربطی داره که ناراحت شم، تازه خوشحال هم میشم ... خلاصه ساعت حدود یازده، پچ پچ ها اوج گرفت و نا آرومی بابک و امیر ،سماجت سوما برای دیدن عکس های ماسوله و اسرار سمیه در همراهی کردن من باهاشون برای دیدن عکسا بیشتر شده بود طوری که مهدی هم به تکاپو افتاده بود...بالاخره انتظارم به سر رسید ..شاید اتفاقی از این قشنگ تر نمی تونست باشه که من منتظرش باشم. وقتی از اتاق بیرون اومدم امیرعزیزم با کیک بستنی وانیلی ، بابک ، ایمان ، شایان در حال تقلا با کاغذ رنگی هایی که به موقع باز نشدن ولی وقتی هم که باز شدن فضا رو رویائی تر از اون چیزی که من میتونستم تصور کنم کرده بودند،امیر رضائی در حال فیلم برداری و سمیه و سوما خوشحال از اینکه دیگه دلیلی نداشت من و توی اتاق به بهانه ی عکس دیدن نگه دارن ...همه و همه قشنگ بودن قشنگ مثل یک رؤیا


سمیه ی لطیف و حساسم


بابک ِ صاف و ساده ام


سومای صبورم


امیر ِ مهربانم


ایمان ِ ساکت اما خروشانم


مهدی ِ کوچک اما بزرگم


شایان و امیر دوستهای قدیمی اما تازه ام


از همتون برای قشنگ ترین شبی که برایم خاطره کردید ممنونم


حالا می دونم که هیچ وقت تنها نیستم

پاییز مرا می برد

بیست و هفتمین پاییز زندگیم با سفری آغاز می شود
پاییز مرا می برد
به سفر خاطره ها

تساوی

معلم پای تخته داد میزد
صورتش در خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین هم تقسیم می کردند
دلم می سوخت بحال او
که های و هوی میکرد
و با آن شور تساوی های جبر را نشان می داد
با خطی خوانا روی تخته کز ضلمت چون قلب ظالمان بود تساوی را نوشت
بانگ بر آورد
!یک برابر یک است
اینجا در میان جمع شاگردان
یکی بر خاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
در این تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها نا گه به یک سو خیره شد
و او پرسید؟
اگر یک فرد انسان واحد یک است
آیا باز هم یک با یک برابر بود؟
سکوتی بود و سوالی سخت
.................معلم خشمگین فریاد زد آری
و او با پوزخندی گفت
!اگر یک فرد انسان واحد یک بود؟
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر ، پست تر می بود؟
!اگر یک فرد انسان واحد یک بود؟
آنکه رنگش نقره گون بود بالا بود و
آن سیه چرده که می نالید پائین بود؟
!اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال می پرسم
اگر یک با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده میگردید
یا چه کس دیوار چین را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خود بنویسید که
!یک با یک برابر نیست

...

حرفی برای گفتن ندارم ، اگر بعضی وقتی ندارند من وقت بسیار و حرف ندارم
شاید یک روز که وقتی نداشتم من هم بگویم

تنها در بی چراغی شب ها می رفتم

،دستم را به سراسر شب کشیدم
.زمزمه ی نیایش دربیداری انگشتانم تراوید
،خوشه ی فضا را فشردم
.قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
.میان ما سرگردانی بیابان هاست
.بی چراغی شب ها، بستر خاکی غربت ها،فراموشی آتش هاست
.میان ما "هزار و یک شب " جست و جوهاست

...

همیشه چیزی برای آموختن هست،کاری برای کردن ، جایی برای رفتن ،کسی برای دیدن ، زندگی هیچ گاه تهی از آرزوها نیست

لبخند قشنگه ولی از نوع واقعیش

یک هفته ی پیش قبل از اینکه به دانشگاه برم اتفاقی افتاد که لبخند همیشگی مو پاک کرد
از اون بدتر ترافیک این روزهای تهران که دیگه ساعت مشخصی نداره بود و بعدش دیر رسیدن به کلاس و مسلماً متلک های استاد موقع ورود به کلاس هم تجدیدش کرد
طوری که حتی نمی تونستم مثل قبل وانمود کنم چیزی نشده.همه متوجه تغییر چهره ی همیشه خندانم شده بودند.هر کسی بهم میرسید یه چیزی میگفت و اعتراضی می کرد ...یکی میگفت : چرا ناراحتی؟یکی میگفت : چرا اخمات تو همه؟ یکی دیگه میگفت : تا حالا تو رو اینجوری ندیده بودم اگه تو ناراحت باشی منم ناراحت میشم!تا حالا فکر نمی کردم لبخندم برای کسی یا کسانی تا این اندازه مهم باشه!ولی انگاری همه یه جورایی به خنده های من عادت کرده اند و با خلق ِ تنگم غریبه اند!شاید بخاطر اینه که من همیشه در بدترین روزها هم سعی می کنم بخندم ، خیلی وقت ها پشت لبخندم یه غم بزرگ بوده و کسی نفهمیده که من چه حالی دارم حتی نزدیکانم کاری که بتازگی کمتر می تونم انجامش بدم . انگاری این انرژی مثبت و اون لبخندهای همیشگی یواش یواش داره ته می کشه و شایدم تموم شده و من دارم با سماجت نگهش می دارم
...دلم خیلی گرفته..از همه چیز و همه کس و همه جا
!نمی دونم اون اتفاق عجیبی که منتظرشم و اصلاً نمی دونم چیه کِی قراره بیفته؟

تو حس بودن من باش

من
هوای تازه برای نفس کشیدن می خواهم
حس تازه می خواهم
حسی که مرا به زندگی و عشق امیدوار کند

فقط چند روز تا اتفاق !

همش منتظره یه اتفاق ِ عجیبم
یکی بهم گفت این اتفاق توی یه روز خاص که همین نزدیکی هاست قراره بیفته
با این وجود او هم نمی دونست چه اتفاقی ِ
البته شاید خودم عجیبش کرده باشم

...

به من بگو ، نگو! من نمی گویم .. نگو ، نفهم! که من نمی توانم نفهمم ...من می فهمم

...

ارزش انسان به اندازه حرف هایی هست که برای نگفتن دارد