این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی
این عشق
به زیبایی روز و به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی در ظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام ، مثل مردی در دل شب
این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشق دست نخورده ی هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آن توست از آن من است
ما دو می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدارشویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خواب ِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم
اما عشق مان به جا می ماند
لجوج مثل موجود بی ادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردی ِ مرمر
به زیبایی ِ روز
به تردی ِ کودک
لبخند زنان نگاهمان می کند و
خاموش با ما حرف می زند
ما لرزان به او گوش می دهیم
و به فریاد در می آییم
برای تو و
برای خودمان
به خاطر تو ، به خاطر من
و به خاطر همه دیگران که نمی شناسیم شان
دست به دامنش می شویم
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی
حرکت مکن
مرو
بمان
No comments:
Post a Comment