...

ذهنم آشفته است ، ذهنم را آشفته کرده ای ، توان فکر کردنم تحلیل رفته است .اصلا نمی دانم چگونه می شود این آشفتگی ها رو سر وسامان بدهم.نه عقلم کار می کنه نه احساسم.البته اگه دروغ نگم عقلم مغلوب ِ و احساس ِ غالبم توان فکر کردن و ازم گرفته...طوریکه دست به دامن عمویم شدم و به گفته ی خودم و توافقات قبل ناچار به پذیرفتن تصمیم او شدم...تصمیمی که مغایر با حس درونی ام بود تصمیمی که به جرأت می توانم بگویم مغایر با حس درونی ِ تو هم بود .اما پذیرفتم برای تو ...و تو پذیرفتی برای من و همین زیبایش کرد..از هم گذشتن برای هم
اما حالا حتی نمی توانم به تو فکر کنم..فکر کردن به تو برابر با قورت دادن ِ اشک های نریخته ام است که نمی خواهم بریزند. چون تو گفتی می خواهی لبخند بسازی نه اشک
نمی دانم به تنهاییت فکر کنم یا به تنهاییم
نمی دانم به بودن فکر کنم یا به نبودن
نمی دانم راه درست را رفتم یا راه غلط را
نمی دانم آیا شب هایت را آرام می خوابی یا نه؟ چرا که آرامشت را گرفتم
نمی دانم درونت آرام است یا نه و این آشفتگی ام را دامن می زند
نمی دانم... و هزاران نمی دانم که در ذهنم می آیند و جوابی برایشان ندارم
تنها جمله ای که در ذهنم نقش می بندد این است مرا ببخش
آشفته ام
آشفته ام
آشفتــــــــــــــــــــه ام
کمکم کن تا آرام شوم

No comments: