قصه ی زندگی

کلاف سر در گم اندیشه هایم را تو در دست گرفته ای، گاهی بازش می کنی وآنگونه که خود می خواهی می پیچی اش و گاهی آنگونه که من می خواهم .و من به آنهمه شیطنت و سماجت کودکانه لبخند می زنم، کاری دیگر در توانم نیست.تنها چیزی که در نگاهت آشکار است افق پنهان من و توست ...این یعنی ادامه به راه بی پایان...ادامه دادن ِ قصه
.
.
نوزدهم هزار و سیصد و هشتاد و هشت

No comments: