در روزگار روشن لبخندت
جامی شکسته را مانم
که هیچش به لب نمی برند
وز آن نمی نوشند
دستم ، تصویر مطلق بی چیزی ست
تندیس کوه وار غرورم
مجال اگر می داد
هر کس اگر از تو خبر می داد
در هر گوشه و کنار
بر خلق راه می بستم
.گدایی را
مسافری را مانم
بی چشم انتظاری
نگاهم
آبشار ماتم و اندوه
و جانم
از خشکساقه های ستبر تیرگی
.انبوه
شکسته و بی لبخند
خسته و در بند
اما
.در انتظار توام
امیر حسین مدرس
No comments:
Post a Comment