ریلی کوتاه ، قطاری ابدی

ای کاش کودکی بودم ، سرشار از شیطنت ، بی توجه به گذر لحظه ها
و تنها خواهان شادی کردن ، سوار بر قطار شهر بازی
.می تاختم و می راندم تا به اوج سر خوشی رسم ; چون دیگر کودکان
چگونه با یک دنیا سر مستی از عشقی پر هیاهو،
بر قطاری که تنها مرا لحظه ای مهمان خود کرده قرار و آرام گیرم؟
.که من طاقت پایان ریل ِ کوتاهش را ندارم
.دریغا ، آرزو می کردم چون کودکان دیگر این شادی را برای لحظه ای بخواهم
اما این دل حتی با آنچه تو برای خود گزیده ای سر جنگ دارد
تو خود را قطاری می دانی و من تو را دنیا یی می یابم
خواهش می کنم
!بایست
من پیاده می شوم ، من طاقت بی حرمتی به وجودت را ندارم
من ایستاده ام
همین کنار
همین نزدیک
صدای دوو دوو چی چی ات را می شنوم
این صدا مرا به وجد می آورد
همین برایم کافیست
هر چند بیرون قطار از آن شادی و وجد کودکانه خبری نیست
اما امیدوارم ریل ِ زندگی برایت روزها و روزها ادمه یابد
...نه تنها ریلی پایان پذیر و نه فقط برای هلهله ای کوتاه و بی هدف

1 comment:

Anonymous said...

ای کاش همه کودک بودیم
فارغ از هر فکر و خیال
ساده و بی غش
کاش می شد تنها شادی ها را تا ابد داشت
بی غم زندگی کرد
کاش می شد اما سخت
ما همه مسافریم
مسافر لحظاتیم
لحظه هایی بی بازگشت
بی اتنها بی مقصد
من مقصد بی مقصودم
من همیشه تنهایم و مست از تنهایی
این قطار تنها یک مسافر دارد
من تنها
من خسته
هیچ کس در این نزدیکی نیست حتی تو
حتی سوزن بان هم ایستگاه قبلی ماند
من تنهایم تنهای تنها
اینجا قطار ها پر از هیاهوست
اما کسی صدایم را نمی شنود
ایتچا همه در سکوتند
ایستگاه من ایستگاه تنهاییست
ایستگاه تو ،نمی دانم
ما همسفر راهیم
همه مسافریم