دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم: بهار


:خنده زد و گفت


ای دریغ ، دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم: پرنده ؟


:گفت


اینجا پرنده نیست


اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست


:گفتم


درون چشم تو دیگر... ؟


:گفت


دیگر نشان ز باده ی مستی دهنده نیست


اینجا بجز سکوت ، سکوتی گزنده نیست

1 comment:

Anonymous said...

یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز اید بسامان غم مخور
گر بهار عمرباشد باز بر تخت چمن چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت دائما یکسان نباشد غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نئی ازا سرارغیب باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعید هیچ راهی نیست کانرا نیست پاین غم مخور
حال ما در فرقت جانان وابرام رقیب جمله میداند خدای حال گردون غم مخور
حافظا در کنج فقرو خلوت شبهای تار تا بود وردت دعاو درس قران غم مخور