میان دایره ی حیرت
که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
وگرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
حضور این همه مردار خوار
اشارتیست مرا
و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
به مرهمی که همه اوست
کجاست آن یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در چاه
چاه ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه
فرسود اگر چه مانده لیک نیالود
فرسود اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
خواب باشد و بس باشد
کجاست آنکه اسارت او
حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
کجاست ؟
کجاست ؟
کیست ؟
ترانه ی آغاز کجاست؟
اردلان سر فراز
3 comments:
حسادت اصلا پسندیده نیست بخصوص در این ماه مبارک .من شعر از اردی گذاشتم تو هم گذاشتی حصود!!!!
حسود هاهاهاهاهاهاها
تو که میدوونی من حس حسادتمو نمی توونم کنترل کنم و بروز میدم ...ترانه ی آغاز و پیدا نکردی؟ به تو خیلی نزدیک بود !!
Post a Comment