روزی می خوانمش

خیلی وقته "وقتی نیچه گریست" دستمه و در حال خوندن هستم، به یاد ندارم کتابی بیش از دو روز خوندش برام طول کشیده باشه.اوایل با اشتیاق دنبالش می کردم،راستش وقت هم بسیار کم دارم،شرکت ، دانشگاه،مسیر طولانی ، تراقیک وحشتناک این روزهای تهران ، کتابهای درسی نخوانده و همه و همه مانع از خواندن نیچه میشن.نیچه هم با آرامش روی میز نشسته ،اخمی کرده وبا اون اخم میخواد بهم بگه که مرا بخوان! من هم به اون نگاه پر از معنی توجهی نمی کنم و تو دلم میگم کی منو میخونه؟! من و نیچه خیلی با هم فرق داریم اما برای من مهم اینه که هر دو گریه می کنیم.من با چشمان پر از اشک سر دو راهی نشستم،دو راهی زندگی...کاش می شد مستقیم رفت و با نگاهی باز به هر دو طرف هر آنچه که خود می خواستم انتخاب می کردم.من میخوام مستقیم برم چون هیچ کدوم از اون دو تا مسیر ، مسیر من نیست.راه دشواریست اما میرم و شاید یه روز نیچه گریان را هم در مسیرم خواندم
اون روز،روزیست که مرا خوانده باشی

2 comments:

Anonymous said...

آره منم می گم، مستقيم برو :)) اين مسير های انحرافی آدمو وسوسه می کنه الکی و معمولاً هم مقصد ندارن... آبجی حالا اين بر سر 2 راهیه چی هست؟

Anonymous said...

گاهی وقت ها فکر می کنم که چرا باید خود را قربانی دوست داشتن ها کرد!!!باید بخاطر شادی دیگران بر همه چیز چشم ببندی و با خشم در ظاهر دیگران را از خود برانی در حالی که دلت شاید چیزی دیگر می گوید/کاش می شد مثل دکتر برویر فهمید که زندگی با داشته های شیرین تر از زندگی در فکر و رویاست .کاش میشد مثل نیچه گریست.هر دو رها از قفس تنهایی هایشان شده اند،نخوانده ای می دانم.من برایت می گویم.نیچه اگر گریست ،رها شد،رها از لوسامه رها از خود ،از خیال از همه چیز ،برویر آن شد که بود.اما من ،تو ،او همه و همه تنها با خیالمان زنده ایم برای داشتن نداشته های می جنگیم و برای نداشتن داشته هایمان اشک میریزیم.ما همه گرفتار فاصله هاییم .حال همه ما خوبست اما تو باور نکن،باور نکن